محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)محمدطاهای ما(جوجه طلایی ما)، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

دردونه..یک عاشقانه آرام دگر

رازونیاز با خدا

گفتم : خدای من ، دقایقی بود در زندگانیم که ھوس می کردم سر سنگینم را که پر از دغدغه های دیروز بود و ھراس فردا ، بر شانه ھای صبورت بگذارم و آرام برایت بگویم و بگریم ، در آن لحظات شانه ھای تو کجا بود ؟ گفت: عزیزتر از ھر چه ھست ، تو نه تنھا در آن لحظات دلتنگی ، بلکه در تمام لحظات بودنت بر من تکیه کرده بودی ، من آنی خود را از تو دریغ نکرده ام که تو اینگونه ھستی . من ھمچون عاشقی که به معشوق خویش می نگرد ، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم . گفتم : پس چرا راضی شدی من برای آن ھمه دلتنگی ، اینگونه زار بگریم ؟ گفت : عزیزتر از ھر چه ھست ، اشک تنھا قطره ای است که قبل از آنکه فرود آید عروج می کند ،اشکھایت به من رسید و من یکی یکی بر ...
26 اسفند 1392

معبودا

روزی که به دنیا آمدم به من آموختن که دوست بداروحال که دوست می دارم به من می گویند که فراموشش کنم ...... روزی که بدنیا آمدم به من یادآوری کردن که تو روزی مادر می شوی و مهدخوبی ها در دامان توست........ روزی که الفبای عشق مادری را همچون باران بهاری بر قلب من باریدی دیگر با تمام وجود دیوانه وار فرزندم  را دوست می دارم وحال می گویند که فراموشت کنم .... حال که وجودم را با پاره تنم  آمیخته ام و فکر وذهنم را بهفرزندم  بخشیده ام ،می گویند او را فراموش کنم ...... حال که غروب غم هایت را و طلوع شادی هایت را به ارمغان آورده ام می گویند که فراموشت کنم ...... ولی من می گویم که تورا با تمام وجود ،با تمام هستی دوستت دارم و...
26 اسفند 1392

مناجات نامه من و مهدی

طاهای من فرشته آسمونی من این شعر شده زمزمه هر روز من و بابا .امکان نداره گوش کنیم و از دوریت و دلتنگیت ناخودآگاه اشک و .....   دوتا چشمام همه جا دنبال تو میگرده بانبودنت دلم با غصه ها سرکرده  شب و روز در پی تو من همه جا رو گشتم یکی گفت غصه نخور اون داره بر می گرده زوده زود زندگی با عشق تو دیگه رنگ دیگه داشت برام رفتی و بدون تو تلخ شده روزو شبام دل من با هیچ کسی نمی تونست خو بگیره شب و روز منتظرو چشم براهت مونده نگام کسی مثل تو نشد  کسی مثل تو نیود فقط از خدا می خوام که بیایی زود زود همش از خدا میخوام که بیایی زودزود کاشکی می شددوباره باز هم و پ...
26 اسفند 1392

مرابخوان

مرا بخوان   هر چند سلام سر آغاز دردناک خداحافظی است. ولی بگذار خداحافظی سلامی نو باشد. بگذار سرنوشت و تقدیر بازی خویش را ادامه دهند. من و تو در این بازی یار و مونس یکدیگریم. بگذار بگریم که جز اشک مرحمی نیست مرا. در خلوت سکوتم قدم می نهم و قلبم را آرام آرام تسکین می دهم. چرا که می خواهم در آن بذر محبت بکارم . سکوتم را دوست دارم زیرا در آن هزاران فریاد نهفته است. و تو ای مهربان! فریادم را از سکوتم و از چشمان خسته ام بخوان و مرا یاری کن. ...
26 اسفند 1392

چگونه بگویمت خداحافظ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بوی باران که می دود میان فصل پاییزی دلم، دلتنگ اشک هایی می شوم که از سر دلتنگی تو ریخته ام.   بوی باران می آید و اما باران نمی بارد. مثل بغضی که این روزها سرشارم کرده و اما نمی شکند. پاییز امسال مرا به وهم غریبی فروبرده است.. .این زود آمدن ها ، این ابرها که اشک هایشان را می بلعند، این سرمای ناگهان، مرا می ترساند ... پاییز امسال هوای غم دارد و می ترسم که این اندوه ابدی شود. خدای من! مگر نه این همان فصلی ست که همیشه برایم سرشار زیبایی بود؟بوی نو بوی مدرسه بوی کتاب های تا نشده بوی تغذیه صدای جیک جیک صدای زندگی نو . پس چرا این روزها، سخت دلم را می زند؟!   مهربانم.طاهای من ! شاید این نبود توست که مرا این...
26 اسفند 1392

من به هر حال که باشم به تو می اندیشم ای خدای خوبی ها

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد . روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت . فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت: می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد . و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست . گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی ها...
26 اسفند 1392

فرشته ایی بنام مادر

کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: می‌گویند فردا شما مرا به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای زندگی به آنجا بروم؟   خداوند پاسخ داد: در میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر گرفته ام، او از تو نگهداری خواهد کرد. اما کودک هنوز اطمینان نداشت که می‌خواهد برود یا نه... اما اینجا در بهشت، من هیچ کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم و این‌ها برای شادی من کافی هستند... خداوند لبخند زد: فرشته تو برایت آواز خواهد خواند و هر روز به تو لبخند خواهد زد... ...
26 اسفند 1392

خداکجاست؟؟؟؟؟؟؟؟

آرامش در پرتو نیایش ای خدای مهربان، نمی دانم چه حكمتی داشته است اینكه تو با آن همه عظمت و بزرگی ات كه در مخیله هیچ كس نمی گنجد اجازه داده ای كه بنده ای ناچیز این چنین بی واسطه با تو سخن بگوید. مقام كبریایی تو كجا و بنده حقیر كجا؟ عرش اعلی كجا و زمین خاكی كجا؟ حی لایموت كجا و عبد فانی كجا؟ ذات پاك و مقدس كجا و موجود سراسر تقصیر كجا؟ اما می دانم هر چه هست تو فراتر از آنی كه عظمت لطف تو را تجسم كنم. خدایا، اگر تو اجازه نمی دادی این چنین صمیمانه و خودمانی با تو گفتگو كنم، آنگاه باید در گفتگو با چه كسی دلم را تسكین می دادم؟ به كدام رحمت بی انتها متوصل می شدم تا در مشكلات و گرفتاری های دنیا احساس نومیدی و شكست در وجودم رخنه نكند؟ كد...
26 اسفند 1392

سلام خداجونم

خدا جانم سلام ! ای خدا ! ای مهربان ترین مهربانانم ! ای خدا ! ای تنها مهربان و یکتا بخشنده‌ام ! به خدا که دوستت دارم خدا ! ا ی خدای رحمن و رحیم ! ای که عاشق تمام نام های تو ام! یا لطیفِ جبار و یا عزیزِ قهار! خدا جانم ! به کدام نام بخوانمت که بیشتر دوستم داشته باشی؟ خدایا دوست داری به چه نامی بخوانمت؟ ای که بهترین نام‌ها از توست! و ای که نکوترین نام‌ها توراست! ای نکونام ترینم! به کدام نام نکویت بخوانم که خیره نگاهم کنی؟ چگونه باشم که دلخواه تو باشم ای دلخواهترین؟ الله جانم دوست داری چگونه صدایت کنم و چگونه بخوانمت؟ خدا ! چگ...
26 اسفند 1392

دستای پر نیازمو ببین

وای خدا چقدر برامون سخته وسایل طاهاعزیز دلموبادستای خودم جمع کردم گذاشتم تو کارتن و بردم خونه بابام خدا تو خودت دیدی من و مهدی چقدر آتیش گرفتیم و گریه کردیم خدایا خدااااااااااااااااا چرا مارو نمی بینی من دارم میمیرم  وسایلای پچه امو جمع کردم و بردم خونه بابام داشتم ذوب می شدم نمی تونستم تو چشمای کسی نگاه کنم اییییییییییییییییییییییی خداااااااااااااااااااااا تو با من چه کردی؟ من این دلتنگیمو کجا ببرم وقتی داشتم اون وسایل هایی که دونه دونه با یه دنیا ذوق خریده بودمو جمع م یکردم قول داده بودم گریه نکنم داشتم از سرتا پا گور می گرفتم تموم بدنم داغ شده بود و بغض نهفته داشتم...
26 اسفند 1392